مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

هفتمین ماهگرد عروسکم

هورا هورا هورا هورا همه واسه مهرسا گلی من دست بزنین، نا ناز مامان وارد هشتمین ماه زندگیش شد، الان هفت ماهه که دنیای مامان و بابا خیلی قشنگ شده و روز به روز داره زیباتر میشه با وجود تو فرشته کوچولوی زندگی من پنج شنبه که تعطیل بودم شما رو بردم برای چکاپ 7 ماهگی و بسی اعصابمون خورد شد، من نمیدونم چرا این مسئولین محترم رسیدگی نمیکنن؟؟ وزن شما 8.150 گرم بود و اما قد که خانومه 3 بار گرفت و هر بار یادش میرفت یادداشت بکنه و دوباره میگرفت، آخرشم گفت سری قبل اشتباه قدشو اندازه گرفتن و کلاً نمودارو زیر سوال برد ، حالا خوبه من بالای سرت بودم و خودم میدیدم که قدت 69 سانته ولی خانومه خیلی مسر که نههه 65 سانته  و سری قبل اشتباه نوشتن !!! آ...
6 مهر 1392

کمی درد و دل

با شروع مدرسه ها غصه عالم رو دلمه ، یعنی هر روز صبح که میخوام برم سرکار باید همش به خودم انرژی مثبت بدم که خوب کار کردن یه امر کاملاً طبیعیه و خیلی از مادرها شرایط منو دارن و ممکنه چند ساعت از بچه هاش دور باشن و از این حرفهای گول زنکی ... اما واقعیت اینه که من باید صبح زود برم و شما رو که تو خواب نازی تنها بزارم تا ساعت 2 که برمیگردم ،بعدشم اینقدر خسته و بی حال و بی انرژیم که فقط دلم میخواد بخوابم ،یعنی واقعا توانم صفر شده!! اما شما تازه بازیت میگیره و همش دوست داری تو بغل من باشی ، این خیلی اذیتم میکنه که نمیتونم خوب بهت برسم.خدایا کمکم کن و صبرو تواناییمو چند برابر کن بگذریم . اینم بگم دخملم خیلی خانومه و در نبود مامانی اصلا مامان جو...
6 مهر 1392

.....

ساده مینویسم ساده ی ساده , بی هیچ تشبیه و اشاره ... بدون ابهام و استعاره .... نه ایجاز و ابهام و نه کنایه .... از بلند نبودن هجایش هراسی نیست و از کوتاه نبودنش واهمه ای .... ساده مینویسم ساده ی ساده , نه قصیده ... چار پاره غزل و یا که ترانه ... تنهای تنها یک تشدید میگذارم با اجازه : دوسسسسستتتتتتتتت دارررررررررررررررررم همین , ساده ی ساده.......................  عزیزترینم قشنگم دوست دارم     ...
30 شهريور 1392

در هم و برهم

این روزهای مهرسا ،روزهایی که رشدش رو دارم با بند بند وجودم حس میکنم و هر لحظه خدا رو شکر میکنم که منو لایق مادر شدن دونست. خدایا سپاس با همین زبان الکن ، با همین لحن ساده و عامیانه و با دلی که خالصانه شکرت میگوید چند شبی بود که بی قراری می کردی و من نمیدونستم که چی شده و چرا ؟؟ چقدر عذاب میکشم وقتی نمی فهمم که مشکل چیه و دردت چیه؟  تا اینکه تب کردی و بی قراری شدید ، طوری که شبها همش تو خواب جیغ میکشیدی و گریه میکردی و من با یه احساس بد از خودم که چرا نمیفهمم شما چته شب رو تا صبح بیدار میموندم و همش تو بغلم تو رو توی خونه دور میدادم که شاید آروم بشی. این کارو فقط چند بار تجربه کرده بودم اونم وقتی تازه بدنیا اومده بودی و بعد از 2 ما...
30 شهريور 1392

دلتنگی

با شروع پاییز و بعد از چندین ماه مرخصی  بازگشت به محل کار نگرانی های من و بیقراری های تو را به هم گره می زند دلبندم... گفته بودم نترس تنهایی سراغت نمی آید.هستم گفته بودم لالایی هایت با من آغوش مادرانه ام برای تو شرمنده ام این روزها تصویر لرزانی از چشمهای خیست روبرویم تکان می خورد و هر صبح تا ظهری که آسمان گریه می کند و ساعتی که متوقف شده.دیگر نمی رود روی هشت....نه . کاش میشد به خودم بدوزمت باور کن نگرانی تقدیر تمامی مادران است
29 شهريور 1392

کارهای جدید مهرسا

مامانی شدی صا ایران هر روز بهتر از دیروز . یعنی هر روز منو سورپرایز میکنی با یه کار جدید از خودت یه روز پشت هم شروع می کنی به ددد گفتن یه روز چهار دست و پا میری البته از عقب یه روز شروع میکنی ب ب گفتن و خیلی چیزهای دیگه، عاشق تلویزیون شدی اونم از نوع تبلیغ؟؟!!  حالا این تبلیغه ممکنه در مورد فیسبوک یا کامپیوتر و انواع نرم افزار باشه، یا حتی راههای ترک اعتیاد، فرقی نمیکنه .در هر صورت نگاه میکنی؟؟ واینم بگم که عاشق موبایل و کنترلی و خیلی با عروسکهات حال نمیکنی ،اما کنترل میتونه حداقل نیم ساعتی سرتو گرم بکنه اینم مدل چهار دست و پای عقب از نوع مهرسا اونم ساعت 12.30 شب!!! فدات بشم مامان زیر تخت؟؟ فدای ...
25 شهريور 1392

مهمونی

گل مامان یه روز تصمیم گرفتم بهناز جون و رضوانه جون و شبنم جونو با نی نی ها دعوت بکنم خونمون ، متاسفانه رضوانه جون نتونست بیاد و بهناز جون و پریا کوچولوی ناز به همراه چند تا دیگه از دوستهای من مهمونمون بودن، خوش گذشت و البته شما مثل همیشه خانوم و متین بودی و مامانی رو اذیت نکردی عزیزم اینم پریای عزیز که واسه خودش شیطونی شده و میتونه با کمک از مبل راه بره .ماشاالله جیگر آندیا خانوم دخمل عمو که یه شب مهمون ما بودن اینجا مهرسا داره به آندیا میگه بیا اتل متل بازی کنیم آقا محمد گل که پسر دختر خاله منه. و البته دوست جون شما قراره بشه در اینده ...
25 شهريور 1392

اندراحوالات ما(یه پست طولانی)

عزیزکم ،دختر کوچولوی مامان سلام. چند وقتی بود که دوست داشتم بیام به وبت سر بزنم و از تو بنویسم اما فرصت نمیکردم  اینقدر این روزا شیطون شدی ماشاالله که وقتمو کامل میگیری و خیلی وقتها فرصت نمیکنم حتی کارای شخصیمو انجام بدم، موندم چند روز دیگه با شروع مدارس و دانشگاهها و کار من چیکار بکنم؟؟ امیدورام مامانیو درک بکنی و کمتر خستم بکنی.اگر به من بود که اصلا دوست نداشتم برم سرکار ،دوست داشتم صبح تا شب با هم بودیم اما خوب نمیشه گلکم بگذریم، اتفاقات خوب و شیرینی تو این چند روزه افتاد که در ادامه با عکس می زارم دختر مامان که این روزها هوس خوردن همه چیز رو میکنه و مامان و بابا مجبورن یواشکی چیز بخورن ، اینم نمونه اش که بابایی داره آب زر...
25 شهريور 1392