مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

جنسیت نی نی

من و بابایی سر این موضوع که کوچولوی ما دختره یا پسر با هم شرط بسته بودیم ( شرط شام) من میگفتم پسره و بابایی همش می گفت دختره ، البته نه اینکه دختر دوست نداشته باشم نه، ولی نمیدونم چرا همش تو رویاهام و خوابام میدیدم که پسر دارم  ولی خوب شما یک عدد دخملیه خوشکل بودی ما در تاریخ 1391/7/13 در مطب سونوگرافی فهمیدیم یه پرنسس داریم. وقتی بابایی فهمید شما دختری  اینجوری بود و مامانی هم ...
29 خرداد 1392

دوران بارداری

مامانی دوران بارداری خیلی بدی رو داشتم ،ویار شدید ، ضعف شدید بدن و سردردهای میگرنی که خیلی اذیتم می کرد. ولی خب انگار حتی سختی های اون دوران هم قشنگ بود، یه انتظار شیرین که باعث میشد همه چیز رو تحمل کنم . اولین باری که صدای قلب کوچولوتو شنیدم 1391/5/15 بود ، اون موقع 9 هفته و 1 روزت بود. از دردسرهای پیدا کردن یه دکتر خوب برات بگم  که مجبور شدم 3 تا پزشک عوض کنم و در اخر هم مجبور شدم برم یه شهر دیگه ، چون تو شهر ما فقط 2 تا پزشک زنان بود که خیلی هم سرشون شلوغ بود. البته خدارو شکر دکترت عالی بود و با تجربه، من که خیلی ازش  راضی بودم.
29 خرداد 1392

روزی که مادر شدم

تقریبا یک سال پیش بود ،چند روزی بود که حس و حالم عوض شده بود ، حال غریبی داشتم ، منتظر یه اتفاق بودم که زندگیمو عوض بکنه و از روزمرگی بیرون بیام .13 تیر 1391 بود که فهمیدم یه موجود کوچولو  در بطن من در حال رشد کردنه، اولش شوک شدم ،نمیدونستم چیکار کنم ، اون موقع پیش یکی از دوستام بودم ( رضوانه جون) که اون هم یه نینی تو شکمش داشت. اولین کسی که بهم تبریک گفت اون بود و بعد هم به بابا مجید زنگ زدم و اون هم کلی ذوق کرد ، به مامان جون (مامان خودم) هم زنگ زدم که کلی ذوق کرد و تبریک گفت .آخه شما اولین نوه بودی و خیلی برای وجودت لحظه شماری می کردن.
29 خرداد 1392

قبل از تولد

سلام عزیزکم دختر خوشکلم بالاخره مامانی تصمیم گرفت برای شما یه وبلاگ درست بکنه ، البته ببخشید که دیر شده ولی خب از قدیم گفتن ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است. امروز که دارم این مطالب رو برات می نویسم 3 ماه و 26 روزته ، خیلی شیرین و دوست داشتنی هستی  و حسابی دل همه رو بردی. از خدا می خوام که همیشه حافظ و نگهدارت باشه و هیچ وقت لبخند از روی لبای کوچولوت محو نشه. ...
29 خرداد 1392