مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

دخترم روزت مبارک

اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم     حس بودنت.... حس داشتنت..... عجیب آرومم می کنه....   گل مامان، دخترک من، زیبای مادر روزت مبارک                       ...
16 شهريور 1392

گاهی...

گاهی گمان نمی کنی و می شود           گاهی نمی شود که نمی شود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است      گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو نیست       گاهی تمام شهر گدای تو می شود     دلم تنگ است ، دلم برای یک نفر تنگ است . خبری از رنگ چشمهایش ندارم ، حتی خبری از رنگ موهایش ندارم ، فقط   لبخندی را به یاد دارم که پر مهر بود و مهربانی ، و حضوری که دیگر نیست می دانم که باید باشد و نیست... ای کاش بودی که اینقدر دلتنگت نمی شدم.... ...
12 شهريور 1392

ششمین ماهگرد دخترم

سلام قشنگ من ،مهرسای عزیزم ششمین ماه تولدت مبارک باشد، ان شاالله که تولد صد سالگیتو جشن بگیری و همیشه شاد و سلامت باشی و لبخند از روی لبهای خوشگلت محو نشه عروسکم دیروز واکسن 6 ماهگیتو زدی و خدا رو شکر اذیت نشدی ،وزن شما در پایان 6 ماهگی 7.650 و قدت هم 68 سانت بود.ماشاالله به دختر نازم تو این عکس خیلی با نمک شدی و من حیفم اومد نزارم ...
5 شهريور 1392

غذا می خوریم

٢٨ مرداد برای دخترم غذای کمکی آماده کردم ، اولین غذایی که خوردی سرلاک شیر و گندم بود که خیلی دوست داشتی و صبر نمیکردی قاشق بعدی رو آماده کنم بزارم تو دهنت اولین غذای دخترم نیگاش کنین چه جوری خورده دخملی آخی مامانی فدات شم که با ولع میخوری دخترم غذاش تموم شده اما بازم میخواد؟؟؟چرا لب و لوچه اتو اینجوری کردی مامان جونم ...
30 مرداد 1392

تولد رفتن ما

ناناز مامان در روز ٢٧ مرداد تولد دختر خاله من (فاطمه جون) دعوت شدیم ، خیلی خیلی خوش گذشت. دوستهای فاطمه جون که همه عاشق شما شده بودن و تو کل تولد نیم ساعت هم پیش من نبودی و مرتب بغل این و اون بودی هر وقت موزیک شروع میشد همینجوری زل میزدی به اونهایی که وسط بودن و بعد از چند ثانیه شروع میکردی به تکون دادنه خودت و میزدی زیر آواز خلاصه که سوژه خنده شده بودی اونجا اینم جیگر مامان وقتی داشتی ذوق میکردی تا صدات کردم سریع برگشتی و من این عکس رو ازت گرفتم دخترم کلاه مخصوص تولد سرش کرده دیگه آخرای جشن خسته بودی و حوصله نداشتی قیافتو ببین چیکار کردی اینم میز خوردنی های ،دست خاله جون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن ...
30 مرداد 1392

مسافرت به شمال

دومین مسافرت مهرسا گلی به شمال بود ، فرح آباد ساری با رضوانه جون و آمیتیس کوچولو که توی تعطیلات عید فطر انجام شد. خیلی خوش گذشت با اینکه مسافرت با بچه کوچولو خیلی سخته اونم 2 تا کوچولو ،اما بازم خیلی خوب بود و یه تجربه خوبی بود، مسافرت کوتاهی بود و خوشبختانه توی سفر مشکل اسهال پیش نیومد برای شما ، اما امیتیس کوچولو یه کم تب کرد و بی حال بود طفلکی اینجا بین راه نشسته بودیم صبحانه بخوریم و شما هم در خواب ناز بودی اینجا لب دریا بود که نشسته بودیم ، تا چشمت به دریا افتاد همین جوری بهش زل زده بودی و ازش چشم بر نمیداشتی ، اصلا نتونستیم ازت کنار دریا یه عکس درست بگیریم چون همش روت به سمت دریا بود خلاصه که نتونستم یه عکس درست ازت کنا...
30 مرداد 1392

این روزهای مهرسا گلی

سلام دخترکم، سلام عزیزکم، سلام تمام وجود من، سلام همه هستیه من، سلام سلام سلام هر روز بیشتر و بیشتر از قبل عاشقت میشم. هر روز بیشتر و بیشتر دلتنگت میشم. هر روز بیشتر و بیشتر میفهمم که مادر شدم .خیلی حس قشنگیه ،حسی که من تا این لحطه که از خداوند 29 سال عمر گرفتم تجربه اش نکرده بودم. انگار تازه متولد شدم و دارم با تو رشد میکنم و بزرگ میشم ،دارم کاملتر میشم ، حس های جدیدی دارم که قابل توصیف نیستن و فقط و فقط باید مادر بود تا فهمید این همه حال خوب رو خوب بگذریم خدار و شکر مشکل اسهالت حل شد ،اما خبری از دندون نبود اما خیلی وزنت کم شد و لپهات کوچولو شدن!!!  از تو کوچولوی مامان بگم که روز به روز داری هوشیارتر میشی و محیط اطرافتو بهتر در...
30 مرداد 1392

سیسمونی دخترم

بعد از فهمیدن جنسیت شما من و بابایی شروع کردیم به خرید کردن برای شما البته اون موقع بابا جون و مامان جون مکه بودن و کارت عابر بانک بابا جون دست من بود تا واسه نوه ارشدش سیسمونی تهیه بکنم. در ادامه عکس های وسایلت هست     اینم تخت پارک دخترم  ان شالله همیشه خوابهای رنگی ببینی مامانی   ...
27 مرداد 1392