مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

تولد یک و نیم سالگی

واکسن یک ونیم سالگیت که خیلی واسش استرس داشتم خداروشکر اینقدر سخت نبود،البته تو خیلی گریه کردی ولی فقط همون موقع بود و بعدش یادت رفت! بعدشم یه کیک گرفتیم و رفتیم خونه مامان جون تا واست یه جشن کوچیک بگیریم،کیک رو خاله جون واست گرفت ،دستش درد نکنه،تولد یک ونیم سالگیت مبارک فرشته کوچولوی مامان شمع یادمون رفت بگیریم دخترم داره روز بروز بزرگتر میشه ،انگشت زدن به کیک رو تازه شروع کرده ولی قربونت برم ومراسم برش کیک ایشالا تولد 120 سالگیت گلم   ...
14 شهريور 1393

همین جوری

دخترک عاشق موبایل من خیییلی کم پیش میاد اینجوری اروم بشینی تا من ازت عکس بگیرم اصولا تادوربین دستم میبینی میگی عتس ،عتس و میخوای بیای بزور دوربین رو از من بگیری واسه طلاخانوم فیلمهای چند ماهه قبلشو گذاشتم ،دخملی هم نشسته بادقت داره میبینه تعجبم کرده وروجک مامانی که سطل اشغال شده صندلیش ، اینم از تفریحات مهرساس فدای خندهات بشم روزبروزبیشتر عاشقت میشم گل مامان دوست داری خودت همیشه غذاتو بخوری یا هر چیز دیگه رو،عین خودمی عاشق استقلالی خودکار بزور از من گرفتی و این کارو باخودت کردی دختر باکلاس و خوش تیپ مامان والبته عاشق موبایل خودت رفتی از توی کمدت تل اوردی و ...
12 شهريور 1393

دومین سفر شمال

  بالاخره بعد از مدتها یه فرصتی پیش اومد تا بتونیم یه استراحتی بکنیم و یه سفر دسته جمعی بریم، البته من خیلی راضی نبودم بیشتر بخاطرشما ، میترسیدم اذیت بشی تو گرما و هوای شرجی شمال متاسفانه ترسم بیخود نبود و شما یکم بی قرار و مریض شدی ولی خوب در کل خوب بود و خوش گذشت خداکنه واسه دخملی هم خاطره خوبی بوده باشه اینجا وسط راه توی یه امامزاده کوچولو و قشنگ ایستاده بودیم و شماهم از فرصت استفاده کردی و حسابی شیطونی کردی و ورجه ورجه مهرسا و بابا مجید اونجایه شیر اب پیداکرده بودی و کلا با اون سرگرم بودی  وقتی واسه اولین بار چشمت به اب افتاد ،اولش فکر کنم یکم ترسیده بودی و خیلی بااحتیاط میرفتی سمت اب&nb...
12 شهريور 1393

درهم و برهم بعد از یکسالگی

سلام به دختر قشنگم شرمنده مامان جون خییییلی وقته نتونستم بیام درست و حسابی به وبت سر بزنم و مطلب بنویسم حرف زیاده واسه گفتن منتها نمیدونم از کجا شروع کنم، فعلا میخوام عکسهای شما رو بزارم ، عکسهایی که مال چند ماه گذشته اس در سال جدید اینجا داری حلقه ها رو عمدا اشتباه میچینی؟؟؟؟؟ امیتیس خانوم ناز که اومده بودن خونمون عاششششق این عکستم، خییییییییلی دوست دارم این عکستو، عین آدم بزرگا افتادی مهرسای عزیزم این لباسی که تنته رو برای اولین بار وقتی دو ماهت بود تنت کردم و الان بعد از یک سال دوباره اونو پوشیدی اینجا تازه جلوی موهاتو چتری برات کوتاه کردم و دارم میگم الکی بخند تا ازت عکس بگیرم و شما هم حرف گو...
6 تير 1393

بعد از یه غیبت طولانی

سلام نفس مامان پوزش خیییییییییییییییلی فراوان بخاطر این غیبت طولانی این روزا خیییییلی وروجک شدی مامانی، نمیتونم بحال خودت رهات کنم ،الان هم که دارم این مطالبو مینویسم ساعت از 2 نیمه شب گذشته اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم؟؟؟ نیست یه مدت نبودم حساب همه چیز از دستم در رفته بهتره از کلماتی که میتونی بگی شروع کنم، بعد از اینکه 3تا دندون دیگه دراوردی خییییلی تلفظات بهتر شد و تقریبا میتونی کلمات رو ادا کنی وقتی بهت میگیم اسمت چیه خیلی بامزه میگی نسا وقتی هم میگیم فامیلیت رو بگو میگی سا دی گی اسم بابا مجید رو خیلی ناز میگی ممممممجییییید به خاله فاطمه هم میگی بات ته اسم مامان جون و بابا جون رو هم خیلی خوب تلفظ میک...
2 تير 1393

15 ماهگی مهرسای عزیز

مامان جونی خییییییییلی معذرت که نمیتونم تند تند بیام اومدم 15 ماهه شدنت رو تبریک بگم گلم اما بزودی با یه پست طولانی میام تا از شیرین کاریهات بگم عشقمی مامان فدای خنده هات عروسکم  
3 خرداد 1393

نوروز 93 با مهرسا

امیدوارم امسال رو همه با خوبی و خوشی اغاز کرده باشن و همینطور هم ادامه داشته باشه، یه سال پر از چیزای خوب و قشنگ داشته باشیم پر از سلامتی ، شادی،محبت ، عشق و ارزوهای خوب و قشنگ برای همدیگه سفره هفت سین خونه ما مهرسای گلم در حال قدم زدن تو خونه؟!!  و اما گاهی هم زمین خوردن اینم حرکت جدیدیه که یاد گرفتی ، فکر کنم میخوای سجده کنی؟؟ عید دیدنی خونه خاله من ، شما و اقا محمد اینجا هم خونه عموی منه رفتیم عید دیدنی و شما لم دادی و منم ازت عکس گرفتم تا شیرینی تعارف میکردن سریع برمیداشتی و بعدشم نصفشو ریز میکردی ؟؟ شما و رادین تو عکس بالا کلاهشو از روی سرش برداشتی و خودت گذاشتی رو سرت و این ه...
15 فروردين 1393

روزمرگی های بعد تولد

بعد از تولدت خونه تکونی رو شروع کردم و اما دختر مامان هم که سعی در کمک کردن داشت، راستی دخترکم دقیقا یک هفته بعد از تولد تونستی راه بری اونم 8 قدم برای اولین بار، کلی ذوق کردی هم خودت که انگار یه دنیای دیگه رو کشف کرده بودی و مرتب میخواستی بایستی و هی راه بری ، تکلیف ما هم که معلوم بود و از خوشحالی تو خوشحال بودیم و اما من که حس میکردم دارم زمان رو از دست میدم ، زمان با تو بودن و بزرگ شدنت رو میگم؟!!! بریم سراغ عکسهای بجا مونده عاشق این بودم که دختر می داشتم تا بتونم موهاشو اینجوری ببندم، فکر کنم این ارزوی هر مادریه عاشق این عروسکتی، بهش میگی نی نی مهرسا عاشق کنترل؟؟؟؟ دخملی عاشق ماکارونیه و عاشق اینه که خودش غذاش ر...
14 فروردين 1393