مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

تولد دو سالگی مهرسا خانوم با تم کیتی

سلام دخترکم ،تولد دوسالگیت مبارک باشه فرشته کوچولوی من ان شالله که تولد 120 سالگیتو جشن بگیری عروسکم و شاد باشی و سلامت و عاقبت بخیر،این دعای هرروزه منه برای تو کوچولوی خوشگلم اصلا باورم نمیشه زمان به این سرعت گذشت و شما دو سال رو پر کردی ،خیلی زود گذشت،خییییییلی تولد دوسالگیت رو با یه تاخیر چندروزه مجبور شدم بگیرم تا مهمونامون که از راه دور بودن هم بتونن بیان ،خیلی خوش گذشت هم بمن و هم به شما و هم به مهمونا امسال چون خیلی خوب همه چیز رو متوجه میشدی یه هیجان خاصی داشت هم برای خودت و هم برای ما،مرتب سوال می کردی این چیه ،اون چیه،چیکار می کنی و منم کم حوصله!!! ولی خوب تا جایی که میتونستم سعی می کردم برات توضیح بدم! بدون معطلی م...
16 فروردين 1394

خانه بازی

یه خونه بازی جدیدا پیدا کردم و خیلی خوشحال که میتونم از این به بعد هر چن وقت یکبار ببرمت اونجا تا بازی کنی و خلاصه خوش بگذرونی ،مخصوصا تو فصل زمستون که هوا سرده و پارک نمیشه رفت  همون اول که اومدی عروسک رو زدی زیر بغلت و رفتی رو تاب نشستی!! بعدم رفتی سراغ اشپزخونه و خاله بازی تو اون ساعت که بردمت خلوت بود و کسی همسن و سالت نبود باهاش بازی کنی!! ولی قرار شد  از این به بعد با دوستام هماهنگ کنیم و دسته جمعی بریم که بهت بیشتر خوش بگذره عاشق جامپینگ شده بودی خونه هم که اومدیم مرتب میرفتی رو تخت و واسه خودت بالا و پایین میپریدی اینجا هم اتاق نقاشی بود و کلی حال کردی بدون اینکه کسی دعوات ...
21 بهمن 1393

شعر خوندن مهرسا جون

یه کلیپ برام اومده بود که یه دختر 5 ساله یه شعر خیلی زیبا میخونه و مهرسا هم خیلی خوشش اومده بود و مرتب میزاشت و گوش میکرد ،تا اینکه دیدم یه روز داره کامل میخونه واسه خودش و حتی حالت دکلمه دستهاش رو هم تکون میده مهرسا به روایت تصویر اینجا هم اخرش بود   ...
21 بهمن 1393

متفرقه های پاییز 93

واما چند تا عکس بجا مونده از یک سال و نیمگیت دارم که میخوام بزارم   همون آتلیه ای که شش ماهگیت رفته بودی و سوار این اسب چوبی شده بودی حالا یک سال و نیمه شدی و دوباره سوار برهمون اسب چوبی قربون اون خندیدن شیطونت برم عشق من وقتی از خستگی اینجوری خوابش میبره یکی از همکارای مامان از کربلا اومده بود و مارو هم دعوت کرده بود ،اینجا با نازنین جون کلی بازی کردی و صحبت تا مدتها هم عکسش رو میخواستی ببینی و خاطره اش رو برام تعریف میکردی دختر خارجی من تو یه روز گرم تابستون اینا ربطی به پاییز نداره ها ،عکس هایی که تازه کشفش کردم تو مسافرتی که تابستون به شمال داشتیم یه هاپوی خ...
21 بهمن 1393

مروری بر گذشته ها

یه سری عکس ازت پیدا کردم که منو برد به دوران نوزادیت ،دلم خیلی هوای اون موقع هاتو کرد،خیلی داری زود بزرگ میشی فرشته من خداروشکر که خدا منو از نعمت مادر کردن محروم نکرد و این شیرینی رو بمن چشوند،امیدوارم خدای مهربون این نعمت بزرگ رو به همه کسایی که ارزو شو دارن بچشونه بریم سراغ عکسها دو روز بعد از بدنیا اومدنت و بستری شدن تو بیمارستان بخاطر زردی،وای چه دوران سختی بود هم برای من و هم برای شما یه خواب خرگوشی با هوشیاری کامل موقع فلش دوربین چشماتو نیمه باز کردی فدات کوچولوی من جدیدا خودت میای بغلم میکنی و میگی مامان جون منم باید حتما بگم جون مامان جون ،وگرنه چند بار هی تکرار میکنی تا من حتما اینجوری جوابتو بدم،بعدم می...
21 بهمن 1393

این روزهای فرشته کوچک ما

سلام و صدسلام عشق کوچولوی من قربونت برم من خوشگلم خیلی وقته که نتونستم بیام و وبلاگتو اپ کنم، درگیر درس بودم عزیزکم ،ببخش منو که این مدت نتونستم خیلی بهت برسم ، داشتم خودمو برای کنکور دکترا اماده میکردم.دوران سختی بود شماهم خیلی همکاری نمیکردی با مامان خدارو شکر مامان جون بود و مثل همیشه به دادم رسید و خیلی وقتها شمارو میبرد خونشون تا من بتونم به درسم برسم خداحفظشون کنه و سایشون همیشه بالای سر ماباشه، امین از دختر گلم و شیرین زبونیات هر چی بگم کم گفتم،ماشالا اینقدر بانمک و شیرین و خواستنی شدی که همش دلم برات تنگ میشه سرکار و مرتب در مورد تو حرف میزنم و از کارات و حرفات میگم دختر من خیلیم قرتی شدی و همش تو خونه تمرین رقص دار...
21 بهمن 1393

عروسی و تولد بابا

سلام به عروسک مامان، واقعا معذرت از اینکه نمیرسم بیام و وبلاگتو اپ کنم، یه مشغولیت شدید فکری دارم برام دعا کن عروسکم ،دعای تو کوچولوی من مستجاب میشه. خیلی وقته ننوشتم و نمیدونم از کجا شروع کنم برای مهد ثبت نامت کردم ولی متاسفانه نموندی، یکی دو بار با خودم میموندی ، اما وقتی یواشکی میرفتم توی یکی از اتاقای مهد قایم میشدم ،میدیدم بغض میکنی و هیچ کاری انجام نمیدی !!!!منم دلم نیومد بیشتر از این بهت فشار بیارم و بیخیال مهد شدم، الانم که میری صبحها پیش مامان جون (مامان من) تا ظهر که من از سرکار برمیگردم. 11 مهر عروسی تنها عمت بود اونم تو تهران، بابا مجیدت هم که مرخصی نداشت روز جلوتر راه بیفتیم ،اینه که مجبور شدیم همون شب عروسی بریم مست...
17 آبان 1393