دومین سفر شمال
بالاخره بعد از مدتها یه فرصتی پیش اومد تا بتونیم یه استراحتی بکنیم و یه سفر دسته جمعی بریم، البته من خیلی راضی نبودم بیشتر بخاطرشما ، میترسیدم اذیت بشی تو گرما و هوای شرجی شمال
متاسفانه ترسم بیخود نبود و شما یکم بی قرار و مریض شدی ولی خوب در کل خوب بود و خوش گذشت
خداکنه واسه دخملی هم خاطره خوبی بوده باشه
اینجا وسط راه توی یه امامزاده کوچولو و قشنگ ایستاده بودیم و شماهم از فرصت استفاده کردی و حسابی شیطونی کردی و ورجه ورجه
مهرسا و بابا مجید
اونجایه شیر اب پیداکرده بودی و کلا با اون سرگرم بودی
وقتی واسه اولین بار چشمت به اب افتاد ،اولش فکر کنم یکم ترسیده بودی و خیلی بااحتیاط میرفتی سمت اب
اینجا با باباجون (بابای مامان) هستی،کلا تو این چندروز همه زحمتت بیشتر رو دوش باباجون بود
یه دوست پیداکرده بودی اسمش ماعده بود ، خیلی باهم خوب بودین بااینکه چندسال ازت بزرگتر بود ،خلاصه اینکه تا چند روز بعد از برگشتنمون همچنان صبحها که بلند میشدی میگفتی ماعده توش ؟؟؟
مامان و مهرسا
یه نمای نزدیک از دخترکم و دریا
فکرکنم عکس هنری شد