مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

دومین سفر شمال

  بالاخره بعد از مدتها یه فرصتی پیش اومد تا بتونیم یه استراحتی بکنیم و یه سفر دسته جمعی بریم، البته من خیلی راضی نبودم بیشتر بخاطرشما ، میترسیدم اذیت بشی تو گرما و هوای شرجی شمال متاسفانه ترسم بیخود نبود و شما یکم بی قرار و مریض شدی ولی خوب در کل خوب بود و خوش گذشت خداکنه واسه دخملی هم خاطره خوبی بوده باشه اینجا وسط راه توی یه امامزاده کوچولو و قشنگ ایستاده بودیم و شماهم از فرصت استفاده کردی و حسابی شیطونی کردی و ورجه ورجه مهرسا و بابا مجید اونجایه شیر اب پیداکرده بودی و کلا با اون سرگرم بودی  وقتی واسه اولین بار چشمت به اب افتاد ،اولش فکر کنم یکم ترسیده بودی و خیلی بااحتیاط میرفتی سمت اب&nb...
12 شهريور 1393

درهم و برهم بعد از یکسالگی

سلام به دختر قشنگم شرمنده مامان جون خییییلی وقته نتونستم بیام درست و حسابی به وبت سر بزنم و مطلب بنویسم حرف زیاده واسه گفتن منتها نمیدونم از کجا شروع کنم، فعلا میخوام عکسهای شما رو بزارم ، عکسهایی که مال چند ماه گذشته اس در سال جدید اینجا داری حلقه ها رو عمدا اشتباه میچینی؟؟؟؟؟ امیتیس خانوم ناز که اومده بودن خونمون عاششششق این عکستم، خییییییییلی دوست دارم این عکستو، عین آدم بزرگا افتادی مهرسای عزیزم این لباسی که تنته رو برای اولین بار وقتی دو ماهت بود تنت کردم و الان بعد از یک سال دوباره اونو پوشیدی اینجا تازه جلوی موهاتو چتری برات کوتاه کردم و دارم میگم الکی بخند تا ازت عکس بگیرم و شما هم حرف گو...
6 تير 1393

بعد از یه غیبت طولانی

سلام نفس مامان پوزش خیییییییییییییییلی فراوان بخاطر این غیبت طولانی این روزا خیییییلی وروجک شدی مامانی، نمیتونم بحال خودت رهات کنم ،الان هم که دارم این مطالبو مینویسم ساعت از 2 نیمه شب گذشته اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم؟؟؟ نیست یه مدت نبودم حساب همه چیز از دستم در رفته بهتره از کلماتی که میتونی بگی شروع کنم، بعد از اینکه 3تا دندون دیگه دراوردی خییییلی تلفظات بهتر شد و تقریبا میتونی کلمات رو ادا کنی وقتی بهت میگیم اسمت چیه خیلی بامزه میگی نسا وقتی هم میگیم فامیلیت رو بگو میگی سا دی گی اسم بابا مجید رو خیلی ناز میگی ممممممجییییید به خاله فاطمه هم میگی بات ته اسم مامان جون و بابا جون رو هم خیلی خوب تلفظ میک...
2 تير 1393

15 ماهگی مهرسای عزیز

مامان جونی خییییییییلی معذرت که نمیتونم تند تند بیام اومدم 15 ماهه شدنت رو تبریک بگم گلم اما بزودی با یه پست طولانی میام تا از شیرین کاریهات بگم عشقمی مامان فدای خنده هات عروسکم  
3 خرداد 1393

نوروز 93 با مهرسا

امیدوارم امسال رو همه با خوبی و خوشی اغاز کرده باشن و همینطور هم ادامه داشته باشه، یه سال پر از چیزای خوب و قشنگ داشته باشیم پر از سلامتی ، شادی،محبت ، عشق و ارزوهای خوب و قشنگ برای همدیگه سفره هفت سین خونه ما مهرسای گلم در حال قدم زدن تو خونه؟!!  و اما گاهی هم زمین خوردن اینم حرکت جدیدیه که یاد گرفتی ، فکر کنم میخوای سجده کنی؟؟ عید دیدنی خونه خاله من ، شما و اقا محمد اینجا هم خونه عموی منه رفتیم عید دیدنی و شما لم دادی و منم ازت عکس گرفتم تا شیرینی تعارف میکردن سریع برمیداشتی و بعدشم نصفشو ریز میکردی ؟؟ شما و رادین تو عکس بالا کلاهشو از روی سرش برداشتی و خودت گذاشتی رو سرت و این ه...
15 فروردين 1393

روزمرگی های بعد تولد

بعد از تولدت خونه تکونی رو شروع کردم و اما دختر مامان هم که سعی در کمک کردن داشت، راستی دخترکم دقیقا یک هفته بعد از تولد تونستی راه بری اونم 8 قدم برای اولین بار، کلی ذوق کردی هم خودت که انگار یه دنیای دیگه رو کشف کرده بودی و مرتب میخواستی بایستی و هی راه بری ، تکلیف ما هم که معلوم بود و از خوشحالی تو خوشحال بودیم و اما من که حس میکردم دارم زمان رو از دست میدم ، زمان با تو بودن و بزرگ شدنت رو میگم؟!!! بریم سراغ عکسهای بجا مونده عاشق این بودم که دختر می داشتم تا بتونم موهاشو اینجوری ببندم، فکر کنم این ارزوی هر مادریه عاشق این عروسکتی، بهش میگی نی نی مهرسا عاشق کنترل؟؟؟؟ دخملی عاشق ماکارونیه و عاشق اینه که خودش غذاش ر...
14 فروردين 1393

و اما تولد زنبور کوچولوی ما

بالاخره بعد از 40 روز این فرصت رو پیدا کردم تا بتونم عکس های تولدت رو بزارم ، اخه خیلی شیطون شدی گلم و از وقتی هم که راه افتادی من باید فقط مراقب شما باشم تا یه وقت خدای نکرده زمین نخوری و یا به در و دیوار نخوری، خلاصه بگم که خیلی وروجک شدی خوشکلم و البته هر روز شیرین و شیرین تر میشی و اما تولد دخترکم که با تم زنبوری بود و من و خاله جون خیلی واسش زحمت کشیدیم تا بتونیم تم شما را درست بکنیم و کامل کنیم، زحمت دوختن لباست هم که افتاد گردن مامان جون ، خیلی زحمت کشیدن . هم مامان جون و هم خاله جونت ، امیدوارم دخملی که بزرگ شد بتونه از زحماتشون تشکر بکنه. میریم سراغ عکسها اینجا من و خاله جون در حال اماده کردن ریسه تولد هستیم و شما هم با ک...
14 فروردين 1393

سال 1393

خداوندا، در این آخرین روزهای سال دل مردمان این سرزمین را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو ده که هر کجا تردیدی هست ایمان هر کجا زخمی هست مرهم هر کجا نومیدی هست امید و هر کجا نفرتی هست عشق جای آنرا فرا گیرد، آمین . . .   مهرسای عزیزم دومین بهاریست که در کنارمان هستی ، بهترینها را برایت ارزومندم و از خداوند مهربان سلامتی و سعادت  برایت می طلبم. گلم عیدت مبارک ...
2 فروردين 1393

روزمره گی های من و دخترم

سلام به عروسک مامان واقعاً شرمنده از این همه غیبت طولانی، واقعا با کار بیرون و کار خونه و البته یه دخملی شیطون به وبلاگ نویسی نمیرسم دیگه، الان هم تونستم بعد از خواب کردن شما بیام و بنویسم، ممکنه مطالبم یکم پراکنده باشه ولی خوب چیکار کنم دیگه این روزهای ما اینطوری میگذره که صبح ها شما رو میبرم خونه مامان جون و تا ساعت 2.30 که میام شما اونجایی و حسابی اتیش میسوزونی اونجا، وقتی هم که میام دنبالت چنان ذوق میکنی و خودتو تو بغلم پرتاب میکنی که همه خستگیم از تنم بیرون میره وقتی میایم خونه یه 2 ساعتی میخوابیم بعد نهار و بعد از ظهرمون هم به بازی با مهرسا و کار خونه میگذره و اما شب که میشه غصه منم شروع میشه واسه خوابوندنت؟؟؟ جدیدا اینجوری ش...
24 بهمن 1392