مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

کارهای جدید مهرسا

مامانی شدی صا ایران هر روز بهتر از دیروز . یعنی هر روز منو سورپرایز میکنی با یه کار جدید از خودت یه روز پشت هم شروع می کنی به ددد گفتن یه روز چهار دست و پا میری البته از عقب یه روز شروع میکنی ب ب گفتن و خیلی چیزهای دیگه، عاشق تلویزیون شدی اونم از نوع تبلیغ؟؟!!  حالا این تبلیغه ممکنه در مورد فیسبوک یا کامپیوتر و انواع نرم افزار باشه، یا حتی راههای ترک اعتیاد، فرقی نمیکنه .در هر صورت نگاه میکنی؟؟ واینم بگم که عاشق موبایل و کنترلی و خیلی با عروسکهات حال نمیکنی ،اما کنترل میتونه حداقل نیم ساعتی سرتو گرم بکنه اینم مدل چهار دست و پای عقب از نوع مهرسا اونم ساعت 12.30 شب!!! فدات بشم مامان زیر تخت؟؟ فدای ...
25 شهريور 1392

مهمونی

گل مامان یه روز تصمیم گرفتم بهناز جون و رضوانه جون و شبنم جونو با نی نی ها دعوت بکنم خونمون ، متاسفانه رضوانه جون نتونست بیاد و بهناز جون و پریا کوچولوی ناز به همراه چند تا دیگه از دوستهای من مهمونمون بودن، خوش گذشت و البته شما مثل همیشه خانوم و متین بودی و مامانی رو اذیت نکردی عزیزم اینم پریای عزیز که واسه خودش شیطونی شده و میتونه با کمک از مبل راه بره .ماشاالله جیگر آندیا خانوم دخمل عمو که یه شب مهمون ما بودن اینجا مهرسا داره به آندیا میگه بیا اتل متل بازی کنیم آقا محمد گل که پسر دختر خاله منه. و البته دوست جون شما قراره بشه در اینده ...
25 شهريور 1392

اندراحوالات ما(یه پست طولانی)

عزیزکم ،دختر کوچولوی مامان سلام. چند وقتی بود که دوست داشتم بیام به وبت سر بزنم و از تو بنویسم اما فرصت نمیکردم  اینقدر این روزا شیطون شدی ماشاالله که وقتمو کامل میگیری و خیلی وقتها فرصت نمیکنم حتی کارای شخصیمو انجام بدم، موندم چند روز دیگه با شروع مدارس و دانشگاهها و کار من چیکار بکنم؟؟ امیدورام مامانیو درک بکنی و کمتر خستم بکنی.اگر به من بود که اصلا دوست نداشتم برم سرکار ،دوست داشتم صبح تا شب با هم بودیم اما خوب نمیشه گلکم بگذریم، اتفاقات خوب و شیرینی تو این چند روزه افتاد که در ادامه با عکس می زارم دختر مامان که این روزها هوس خوردن همه چیز رو میکنه و مامان و بابا مجبورن یواشکی چیز بخورن ، اینم نمونه اش که بابایی داره آب زر...
25 شهريور 1392

دخترم روزت مبارک

اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم     حس بودنت.... حس داشتنت..... عجیب آرومم می کنه....   گل مامان، دخترک من، زیبای مادر روزت مبارک                       ...
16 شهريور 1392

گاهی...

گاهی گمان نمی کنی و می شود           گاهی نمی شود که نمی شود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است      گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو نیست       گاهی تمام شهر گدای تو می شود     دلم تنگ است ، دلم برای یک نفر تنگ است . خبری از رنگ چشمهایش ندارم ، حتی خبری از رنگ موهایش ندارم ، فقط   لبخندی را به یاد دارم که پر مهر بود و مهربانی ، و حضوری که دیگر نیست می دانم که باید باشد و نیست... ای کاش بودی که اینقدر دلتنگت نمی شدم.... ...
12 شهريور 1392

ششمین ماهگرد دخترم

سلام قشنگ من ،مهرسای عزیزم ششمین ماه تولدت مبارک باشد، ان شاالله که تولد صد سالگیتو جشن بگیری و همیشه شاد و سلامت باشی و لبخند از روی لبهای خوشگلت محو نشه عروسکم دیروز واکسن 6 ماهگیتو زدی و خدا رو شکر اذیت نشدی ،وزن شما در پایان 6 ماهگی 7.650 و قدت هم 68 سانت بود.ماشاالله به دختر نازم تو این عکس خیلی با نمک شدی و من حیفم اومد نزارم ...
5 شهريور 1392

غذا می خوریم

٢٨ مرداد برای دخترم غذای کمکی آماده کردم ، اولین غذایی که خوردی سرلاک شیر و گندم بود که خیلی دوست داشتی و صبر نمیکردی قاشق بعدی رو آماده کنم بزارم تو دهنت اولین غذای دخترم نیگاش کنین چه جوری خورده دخملی آخی مامانی فدات شم که با ولع میخوری دخترم غذاش تموم شده اما بازم میخواد؟؟؟چرا لب و لوچه اتو اینجوری کردی مامان جونم ...
30 مرداد 1392

تولد رفتن ما

ناناز مامان در روز ٢٧ مرداد تولد دختر خاله من (فاطمه جون) دعوت شدیم ، خیلی خیلی خوش گذشت. دوستهای فاطمه جون که همه عاشق شما شده بودن و تو کل تولد نیم ساعت هم پیش من نبودی و مرتب بغل این و اون بودی هر وقت موزیک شروع میشد همینجوری زل میزدی به اونهایی که وسط بودن و بعد از چند ثانیه شروع میکردی به تکون دادنه خودت و میزدی زیر آواز خلاصه که سوژه خنده شده بودی اونجا اینم جیگر مامان وقتی داشتی ذوق میکردی تا صدات کردم سریع برگشتی و من این عکس رو ازت گرفتم دخترم کلاه مخصوص تولد سرش کرده دیگه آخرای جشن خسته بودی و حوصله نداشتی قیافتو ببین چیکار کردی اینم میز خوردنی های ،دست خاله جون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن ...
30 مرداد 1392

مسافرت به شمال

دومین مسافرت مهرسا گلی به شمال بود ، فرح آباد ساری با رضوانه جون و آمیتیس کوچولو که توی تعطیلات عید فطر انجام شد. خیلی خوش گذشت با اینکه مسافرت با بچه کوچولو خیلی سخته اونم 2 تا کوچولو ،اما بازم خیلی خوب بود و یه تجربه خوبی بود، مسافرت کوتاهی بود و خوشبختانه توی سفر مشکل اسهال پیش نیومد برای شما ، اما امیتیس کوچولو یه کم تب کرد و بی حال بود طفلکی اینجا بین راه نشسته بودیم صبحانه بخوریم و شما هم در خواب ناز بودی اینجا لب دریا بود که نشسته بودیم ، تا چشمت به دریا افتاد همین جوری بهش زل زده بودی و ازش چشم بر نمیداشتی ، اصلا نتونستیم ازت کنار دریا یه عکس درست بگیریم چون همش روت به سمت دریا بود خلاصه که نتونستم یه عکس درست ازت کنا...
30 مرداد 1392