مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

یازدهمین ماهگرد فرشته زمینی ما

پاره ی تنم  کاش میشد لحظه به لحظه ی بزرگ شدنت را نگاشت و به تصویر کشید ،بزرگ شدنت آنقدر دلنشین و دلنواز است که با تمام وجودم احساسش میکنم و گاهی از بی بازگشت بودن این روزها اشک در چشمانم حلقه میزند     یازدهمین ماهگردت مبارک عزیز مامان ...
3 بهمن 1392

دختر..

  دختر که داشته باشی،    با خود تصور می کنی    پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش  -وقتی کمی بلند تر شوند- ... و کیف عالم را می بری  از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان    دختر که داشته باشی،    خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی    که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده    به گوش انداخته اید  -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود    و خنده ی از ته دل امانش را می برد-  دختر که داشته باشی    انتظار روزی را می کشی که با هم    بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ&...
27 دی 1392

یه پست طولانی

سلام و صد سلام به گل دختر مامان اول از همه یه عذرخواهی بابت این تاخیر های طولانی ، دیگه کار بیرون و کار خونه بعلاوه یک عدد دخملیه شیطون برای مامان وقتی باقی نمیزاره که بخوام وبلاگتو آپ کنم. از شیطونیات بگم که ماشاالله روز به روز شیطون و شیطونتر میشی و به هیچ عنوان نمیتونم لحظه ای ازت چشم بردارم چون سریع خرابکاری میکنی، یا میری سراغ تلویزیون و کنترل و این داستان ها یا میری سراغ گلدون مامان و همه گلها رو میکنی و میریزی وسط حال ، یا میری سراغ بخاری و گرماشو هی تست میکنی ،خلاصه که بلایی شدی واسه خودت  و البته روز به روز شیرین تر هم میشی ، وقتی هم که خرابکاری میکنی تا صدات میکنم برمی گردی و یه لبخند بامزه و ناز تحویلم میدی که دلم نمیاد به...
13 دی 1392

رویش دومین دندان و ...

    صــحــبت از " دیــروز و امــروز و فــردا " نیــست.. صحـــبت از تـــــــ♥ــــــــوســت عشـــــقم ... و تــو یعــنی "هــمــیشـه"   دختر مامان دومین مرواریدت هم خودشو نشون داد، مبارکت باشه عروسکم. و اما خبر دیگه که خیلی وقت بود منتظرش بودم اینکه بالاخره خانوم خانومای مامان تونست چهار دست و پا بره و مامانو بابا رو با این کارش بسیار خوشحال و مشعوف کرد.(امروز 18 آذر ماه 1392) اولین بار خونه مامان جون تونست این کارو بکنه و اما چند عکس به جا مانده از قبل یه روز که من خیلی کار داشتم و شما هم مرتب بهونه می گرفتی و دوست داشتی بغلت کنم و باهات بازی بکنم و من هم اصلا وقت نداشتم این کار رو کردم... ...
21 آذر 1392

نهمین ماهگرد مهرسای عزیزم

  و تو شدی انقلاب زندگی من... حالا هر آنچه در زندگی من است تاریخ دار شده است...                      قبل از تو...                                      بعد از تو...       فرشته زیبای زندگیم نهمین ماهگرد زمینی شدنت مبارک                     &n...
4 آذر 1392

آهای خبر

و اما انتظارهای یه مادر به پایان رسید و مرواریدهای خوشگل مهرسای ما خودشونو نشون دادن، نمیدونم چرا اینقدر منتظر این لحظه بودم، خدارو شکر که تونستم ببینم.اولین دندون مهرسا جون ما در تاریخ 1392/9/2 جوونه زد.     انار دونه دونه بچه ای دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه که بچم گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان بچم یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده  تو هم برام بخونی: سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جز کباب خورا ...
4 آذر 1392

محرم 1392

این اولین محرمی بود که دختر گلم پیش ما بودی و همراه با ما در مراسم های عزاداری شرکت میکردی ، ان شاالله که خدا این عزاداری ها رو از ما و شما عشق کوچکم قبول بکنه.برای مراسم شیرخوارگان حسینی ما و رضوانه جون به همراه آمیتیس کوچولو و شما رفتیم ، خیلی خوب بود و حال و هوای قشنگی داشت ، من که واقعا احساس خیلی عالی داشتم و اونجا از خدای مهربون خواستم دامن همه کسایی که عاشق بچه ان رو سبز بکنه و فرزندان سالم و صالحی رو بهشون عطا بکنه و دختر گل منم همیشه در پناه حق سالم و سلامت باشه.آمین جالب اینجاست که 2 روز بعد شنیدم یکی از بستگان که چند سالی بود که دلشون نی نی میخواست و نمیشد بارداره، خیلییییی خوشحال شدم ، خدا کنه این دوران رو به سلامتی طی بکنه. ...
1 آذر 1392

این روزهای دخترم مهرسا

و اما بالاخره فرصت کردم یه سر به وبلاگت بزنم و از این روزهای مهرسای گلم بگم روز عید غدیر جشن عقد عمه شیما بود ،تو مراسم دختر خوبی بودی و مامانی رو اذیت نکردی، کلی بغل همه رفتی منتهی با قیافه،هنوز با افراد غریبه راحت نیستی و با اکراه میری بغلشون و چپ چپ نیگاشون میکنی، البته از قبل خیلی بهتر شدی و حداقل دیگه گریه نمیکنی!! یه 2-3 ساعتی هم بین مراسم نهار و جشن عصر خوابیدی، تا حالا این جور مراسم نبرده بودمت ، اینه که همش با تعجب به اونایی که میرقصیدن نگاه میکردی و نتیجش هم این شد که تا چند روز دستات و انگشتات حرکت های موزون داشت و خودت هم همین جوری نگاهشون میکردی  منم متوجه شدم تو این زمینه استعداد بالایی داری و قرار شد یکم بزرگتر...
10 آبان 1392

هشتمین ماهگرد گل دخترم

سلام قشنگم ، هشتمین ماهگردت مبارک عسلیه من مهرسای مامان این و همیشه به یاد داشته باش یک نفر... یک جایی... تمام رویاهاش لبخند توست... و زمانی که به تو فکر می کنه احساس می کنه که زندگی واقعا با ارزشه... پس هرگاه احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر داشته باش. یک نفر... یک جایی... در حال فکر کردن به توست .... هشتمین ماهگرد عروسکم همزمان شد با تولد بابایی من و مهرسا از همین جا تولد بابایی رو تبریک میگیم و از خدا میخوایم تولد 120 سالگیشو جشن بگیره و همیشه سایه اش بالای سر من ودخترم باشه ...
4 آبان 1392