مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

روزمرگی های بعد تولد

بعد از تولدت خونه تکونی رو شروع کردم و اما دختر مامان هم که سعی در کمک کردن داشت، راستی دخترکم دقیقا یک هفته بعد از تولد تونستی راه بری اونم 8 قدم برای اولین بار، کلی ذوق کردی هم خودت که انگار یه دنیای دیگه رو کشف کرده بودی و مرتب میخواستی بایستی و هی راه بری ، تکلیف ما هم که معلوم بود و از خوشحالی تو خوشحال بودیم و اما من که حس میکردم دارم زمان رو از دست میدم ، زمان با تو بودن و بزرگ شدنت رو میگم؟!!! بریم سراغ عکسهای بجا مونده عاشق این بودم که دختر می داشتم تا بتونم موهاشو اینجوری ببندم، فکر کنم این ارزوی هر مادریه عاشق این عروسکتی، بهش میگی نی نی مهرسا عاشق کنترل؟؟؟؟ دخملی عاشق ماکارونیه و عاشق اینه که خودش غذاش ر...
14 فروردين 1393

و اما تولد زنبور کوچولوی ما

بالاخره بعد از 40 روز این فرصت رو پیدا کردم تا بتونم عکس های تولدت رو بزارم ، اخه خیلی شیطون شدی گلم و از وقتی هم که راه افتادی من باید فقط مراقب شما باشم تا یه وقت خدای نکرده زمین نخوری و یا به در و دیوار نخوری، خلاصه بگم که خیلی وروجک شدی خوشکلم و البته هر روز شیرین و شیرین تر میشی و اما تولد دخترکم که با تم زنبوری بود و من و خاله جون خیلی واسش زحمت کشیدیم تا بتونیم تم شما را درست بکنیم و کامل کنیم، زحمت دوختن لباست هم که افتاد گردن مامان جون ، خیلی زحمت کشیدن . هم مامان جون و هم خاله جونت ، امیدوارم دخملی که بزرگ شد بتونه از زحماتشون تشکر بکنه. میریم سراغ عکسها اینجا من و خاله جون در حال اماده کردن ریسه تولد هستیم و شما هم با ک...
14 فروردين 1393

سال 1393

خداوندا، در این آخرین روزهای سال دل مردمان این سرزمین را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو ده که هر کجا تردیدی هست ایمان هر کجا زخمی هست مرهم هر کجا نومیدی هست امید و هر کجا نفرتی هست عشق جای آنرا فرا گیرد، آمین . . .   مهرسای عزیزم دومین بهاریست که در کنارمان هستی ، بهترینها را برایت ارزومندم و از خداوند مهربان سلامتی و سعادت  برایت می طلبم. گلم عیدت مبارک ...
2 فروردين 1393

روزمره گی های من و دخترم

سلام به عروسک مامان واقعاً شرمنده از این همه غیبت طولانی، واقعا با کار بیرون و کار خونه و البته یه دخملی شیطون به وبلاگ نویسی نمیرسم دیگه، الان هم تونستم بعد از خواب کردن شما بیام و بنویسم، ممکنه مطالبم یکم پراکنده باشه ولی خوب چیکار کنم دیگه این روزهای ما اینطوری میگذره که صبح ها شما رو میبرم خونه مامان جون و تا ساعت 2.30 که میام شما اونجایی و حسابی اتیش میسوزونی اونجا، وقتی هم که میام دنبالت چنان ذوق میکنی و خودتو تو بغلم پرتاب میکنی که همه خستگیم از تنم بیرون میره وقتی میایم خونه یه 2 ساعتی میخوابیم بعد نهار و بعد از ظهرمون هم به بازی با مهرسا و کار خونه میگذره و اما شب که میشه غصه منم شروع میشه واسه خوابوندنت؟؟؟ جدیدا اینجوری ش...
24 بهمن 1392

یازدهمین ماهگرد فرشته زمینی ما

پاره ی تنم  کاش میشد لحظه به لحظه ی بزرگ شدنت را نگاشت و به تصویر کشید ،بزرگ شدنت آنقدر دلنشین و دلنواز است که با تمام وجودم احساسش میکنم و گاهی از بی بازگشت بودن این روزها اشک در چشمانم حلقه میزند     یازدهمین ماهگردت مبارک عزیز مامان ...
3 بهمن 1392

دختر..

  دختر که داشته باشی،    با خود تصور می کنی    پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش  -وقتی کمی بلند تر شوند- ... و کیف عالم را می بری  از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان    دختر که داشته باشی،    خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی    که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده    به گوش انداخته اید  -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود    و خنده ی از ته دل امانش را می برد-  دختر که داشته باشی    انتظار روزی را می کشی که با هم    بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ&...
27 دی 1392